چرا می توان از پادشاه چشم پوشی کرد اگر انسانها را مورچه نپنداریم

 

"هر کسی که متفاوت فکر کند، جور دیگری می بیند و هرکسی که به طور ناگهانی قادر به دیدن آنچه که قبلاً دیده نشده است شود، شروع به تفکر متفاوت می کند".

(Gerald Hüther, Die Evolution der Liebe)

 

برای پیش گیری از هر نوع سوء تفاهمی مقدمتاٌ تأکید میکنم که هر کدام از ما کم و بیش در همه جنبه های عادت اجتماعی با ترکیبات مختلف شریکیم که در این مقاله به صُور مختلف برجسته شده اند، چرا که در یک جامعه استبدادزده ای پرورش یافته ایم. از اینرو فقط میتوانیم با درجات مختلف از تمایل به انتقاد از خود این مسئله را بپذیریم و به غلبه ‌برآن کمک نماییم. چرا که همواره "از ماست که بر ماست".

 

***

 

انسانها را میتوان از طرق گوناگون از هم متمایز نمود. آنها اما خود را عمدتاً از طریق مبانی بدیهی اعتقادی و ارزشی خود از هم متمایز مینمایند. بنابراین تصویرشان از انسان چارچوب تجربیاتشان از خود به مثابه افراد و گروههایی با ارزشهایی قابل تقدیرند که برای حفظ شان حاضر به فداکاری‌اند (فداییان اسلام و فداییان خلق نمونه های این ایثارگری اند). براین مبنا، می توان از زمان "انقلاب مشروطیت" در ایران به بعد، سه سنت از چنین تجارب شخصی را که عمدتا در "ایده های دولت" توتالیتر، اقتدارگرا و دموکراتیک متبلورند از هم متمایز نمود2:

 

1. توتالیتاریسم خود را در اسلام‌گرایی نشان می دهد، که پس از شکست از مشروطه خواهان در "انقلاب مشروطه" همراه با خمینیسم منجر به ظهور "جمهوری اسلامی" شد. درآن زمان هم، آنها به عنوان "مشروعه خواه" خواهان استقرار "شرع" به عنوان قانون اساسی بودند. از نظر آنها، حاکمیت روحانیت یک شکل ضروری از حکومت است زیرا افراد صغیرند و نیاز به قیم و ولی دارند. این ولایت فقط در انحصار "فقها"ست که مجاز به رهبری مردم طبق قوانین شرع هستند. زیرا شریعت قانون معتبر ابدی خداوند است که زندگی انسان را از گهواره تا گور تنظیم می کند. در غیر این صورت و بدون حاکمیت کامل این قوانین در زندگی انسانها، یک بی نظمی و "هرج و مرج" روی زمین روی خواهد داد. از این رو فقط فقها وظیفه هدایت مردم را دارند که مجاز به تفسیر آنند. از این نظراسلام‌گرایان نه تنها مردم را به عنوان رمه ای تصور می کنند که گویی چون گوسفندان به چوپان احتیاج دارند. آنها همچنین شریعت را مانند قوانین طبیعت یا همانند برنامه های انعطاف ناپذیر ژنتیکی که رفتار حیوانات را کنترل می کنند به عنوان قوانین الهی ازلی و ابدی، معتبر و غیر قابل تغییر میدانند.

 

-2.اقتدارگرایی توسط " ناسیونال مدرنیست ها" نمایندگی می شود که به عنوان "سلطنت طلب"، "رضا خان قزاق" را از طریق کودتایی که توسط انگلیسیها پشتیبانی شد به سلطنت رساندند. آنها هنوز هم از او به عنوان "رضا شاه کبیر"، پدر مدرنیزاسیون، و همچنین ضامن وحدت ملی ایران تجلیل می كنند. در حالیکه، همین ضامن فرضی حاکمیت ملی در زمان جنگ جهانی دوم را متفقین خلع نمودند و پسرش محمد رضا شاه را جانشین وی کردند. یکی از اقدامات نابخشودنی "سلطنت طلبان" همکاری آنها با کودتای "سیا" سال 1953 علیه دکتر مصدق یعنی تنها دولت دموکراتیک ایران به منظور تثبیت رژیم محمد رضا شاه است. آنها به عنوان حاملان مدرنیسم تکنوکراتیکی تا "انقلاب اسلامی"، قدرت هژمونیکی بودند که هنوز هم فرم اقتدارگرایانه رژیم "شاهنشاه" را به علت "دستاوردهای مدرن سازی" او مشروع می دانند. گویی که این "انقلاب سفید" خود نیز عملی غیر قانونی شاهی نبوده است که میبایست طبق قانون اساسی فقط سلطنت کند و نه حکومت. " ناسیونال مدرنیست ها" هم اکنون با علم کردن رضا پهلوی فرزند شاه فقید به عنوان شاه آینده در تلاشند هژمونی از دست رفته خود را با ملی گرایی مدرنیستی توجیه نموده و آن را تحت لوای مشروطه خواهی دوباره احیا نمایند. آنها ایجاد مجدد نهاد پادشاهی را به عنوان تنها ضامن وحدت ملی غیر قابل اغماض تبلیغ میکنند و پسر شاه فقید را به عنوان تنها ضامن ایجاد و حفظ وحدت "دولت-ملت" پس از جمهوری اسلامی قلمداد می نمایند. به این ترتیب آنها اشتباهاً کشور ایران را همچون "دولت حشرات" میپندارند که بدون شاه امکان حیات ندارد.

 

با این حال، اقتدارگرایی آنها حاكی از نوعی حاكمیت است كه بین دموكراسی و توتالیتاریسم قرار دارد، اما به وضوح با حالت دوم متفاوت است زیرا در درجه اول فاقد یک ایدئولوژی جامع تدوین شده است به همین دلیل از امکانات گسترده و متمرکزی برای بسیج مردمی برخوردار نیست. با این وجود بخاطر تجربیات به یادمانده از تکثرگرایی محدود در زندگی روزمره پیش از انقلاب در ایران، برای اقشار گسترده ای از جامعه ایران که زندگی روزمره شان به دلیل یکسان سازیهای اجباری اسلامگرایانه غیر قابل تحمل شده، نسبتاً جذاب است. این بدان معنا نیست که شکل حاکمیتی که توسط آنها تبلیغ می شود توانایی بسیج گسترده ای را دارد. وگرنه رژیم شاه به این آسانی در سال 1979 سرنگون نمیشد. چرا که اکثریت مردم فاقد ارتباط عاطفی با آن رژیم بودند آنچنان که اسلام گرایان فریبکار از آن برخوردار گردیدند. این اقتدارگرایان وطنی نیز مانند همه جریان های اقتدارگرا فقط سیاست های خود را به صورت عملگرایانه تنظیم می کنند و همزمان ارزش های کلی مانند ناسیونالیسم، عظمت طلبی، مدرن گرایی تکنوکراتیکی و رونق اقتصادی را تبلیغ مینمایند. فقدان ایدئولوژی منسجم آنها را مسلماٌ از توتالیتاریسم اسلام گرا متمایز می کند. ولی آنها ترجیحا بازتاب یک "ذهنیت" یا یک "پیش گرایش روانی" هستند که تهی از محتوای فکری مشخص عمل می کند. اما استعدادی است که میتواند پایه و اساس هر دلبستگی پایدار ایدئولوژی(Ideologische Fixierung) باشد که مبتنی بر اقتدار فردی، کیش شخصیت و گرایش به کاریزمای گروهی به مثابه شووینیسم یا برترانگاری گروهی به مثابه شکلی از جبران حقارت فردی همراه با نوستالژی تاریخی است که با رجعت اغراق آمیز به گذشته در گفتار "من انم که رستم بود پهلوان" متبلور میگردد. این ایستایی تعلق خاطر اقتدارگرایانه همراه با برترانگاری گروهی است که برای غلبه بر "ناهماهنگی هویت فردی" و "ناهمنوایی شناخت"(Kognitive Dissonanz) ناخوداگاهانه "سلطنت طلبی" را امری مسلما ضروری میداند که ظاهراً مبتنی بر یک تصور مغشوش و ناخودآگاه از" دولت " است که ایران را – که چیزی جز خاطره اغراق امیز آنها از یک تطور ‍‍‍پیوستار(Erinnertes Wandlungskontinuum) از دولت و کشورداری ایرانیان نیست - با "دولت حشرات" یکسان می انگارد.

 

3 سنت خط دیگر، وطنخواهی دموکراتیک است که مصدق نماینده برجسته آن است. این سنت مبارزاتی نمایانگر جنبشی است که با مشروطه خواهی میهن دوستانه، از زمان "انقلاب مشروطه" تا "انقلاب اسلامی" برای پیروی از قانون اساسی بدون موفقیت مبارزه کرده است. این سنت هنوز حامل تلاشهایی است جهت استقرار قانونی آزادیهای فردی و نهادینه سازی دمکراسی در جامعه ایران.

 

تعلق خاطر قوی و نسبتاً پایدار به اقتدارگر به عنوان یک ویژگی مشترک اسلام گرایی و ناسیونال- مدرنیسم است

 

آنچه در اسلام گرایی و ناسیونال- مدرنیسم، علیرغم تفاوتهای آشکارشان، مشترک است، دلبستگی عاطفی قوی و نسبتاً پایدار آنها به انواع مختلف "رهبر" و دولت اقتدارگرا، اما ظاهراً غیرقابل تغییر، چون "امپراتوری اسلامی" و "امپراتوری ایرانی" است. آنها علی رغم اعتقادات بدیهی و ارزشهای متفاوتشان، این دو شکل تکریم شده حاکمیت را جاودانه می انگارند. آنها اولاٌ هر دو ظاهراً تصویری ایستا از دولت ایران دارند که در واقع خاطرات یک پیوستار تغییر(Wandlungskontinuum) در ادوار تاریخ است. دوماٌ دولت را با "دولت حشرات" یا "گله"ای از انسان اشتباه می گیرند، زیرا ظاهراٌ نمی توانند دولتی را در ایران بدون یک رهبر کاریزماتیک - خواه یک شاه باشد یا یک آیت الله - تصور کنند.

 

از نظر اسلام گرایان تصور دولتی بدون "ولایت فقیه" غیرممکن است، زیرا شریعت - به گفته خمینی -، به مثابه یک دستورالعمل نه تنها منحصر به زمان حیات پیامبر است، بلکه به عنوان قوانین اجتماعی اعتبار ابدی برای تمام جوامع بشری دارد. بنابراین تصور آنها از انسان با تصور یک گله که به یک "شبان" احتیاج دارد مطابق است.

 

از نظر "سلطنت طلبان"، کشور ایران بدون پادشاه قابل تصور نیست زیرا این نوع حکومت به زعم آنها با قدمت 2500 ساله "الگوی موفق شکوهمندی" همواره پایدار در قلب ایرانیان است. آنها با این تحریف غلوٌآمیز تاریخ واقعی ایران، روند کوچک شدن پادشاهیهای شکوهمند ایران زمین به خرده پاره محدوده فعلی "جمهوری اسلامی" را به مثابه شاهکارهای سلاطین در خاطره عمومی وارونه جلوه میدهند. آنها ایران را با گذشته ای آنچنان با شکوه معرفی می کنند که می خواهند به یاد داشته باشند. با این دیدگاه افسانه ای تاریخ ایران به عنوان شاهنشاهی 2500 ساله، سلطنت طلبی به نظر آنها بخشی از ژنوم ایرانیان است که به مثابه "نرم افزار" شان تلقی می کنند. از این رو آنها معتقدند که به کار گرفتن این "نرم افزار" می تواند راه حل سیاسی برای معضلات فعلی ایرانیان باشد.

 

اساس این سوء تفاهم در همزمانی فرآیندهای تکامل بیولوژیکی، تحولات اجتماعی و فردی است، چرا که هر فرد به طور همزمان تجسم این سه فرایند است که سرعت های متفاوتی دارند. طول تحولات بیولوژکی میلیون سالی است در حالی که تحولات اجتماعی به صده ها نیازمنداست در حالی که تحولات فردی انسان دهها سال طول میکشد. این درحالی است که هر سه روند تحول همزمان ولی با سرعتی متفاوت جزئی از تحول هر انسان است. چرا که انسان موجودی طبیعی ولی ذاتاً اجتماعی است. از اینرو، سلطنت طلبان فکر میکنند که استبداد بدلیل قدمت 2500 ساله اش در ایران جزئی از ویژگیهای اساسی و غیرقابل تغییر ژنتیکی ایرانیان است.

 

شباهت ها و تفاوت های "دولت حشرات" با "جوامع دولتی"(State-Society)

 

بدین ترتیب سلطنت طلبان دولت ایران را با "دولت حشرات" یا یک "کولونی مورچه ها" اشتباه می گیرند. زیرا که همه انواع شناخته شده مورچه ها هم در"دولتی" سازمان یافته اند. "دولت مورچه ها" هم از چند ده تا میلیون عضو تشکیل شده است. آنها براساس تقسیم کار سازمان یافته و همیشه حداقل از سه "کاست" تشکیل شده اند: کارگران، زنان (ملکه) و مردان. در این رابطه بیش از هر چیز، ارادت فداکارانه کارگران آنها به حفظ دولت قابل توجه است، زیرا آنها خودشان تولید مثل نمی کنند، بلکه "از خودگذشته" عمل می کنند تا اطمینان حاصل کنند که ملکه می تواند ژنهای خود را به نوزادان منتقل کند.

 

با این حال، به جز غریزهً برنامه ریزی شده ژنتیکی، هیچ چیزی واقعاً میلیون ها مورچه را در کنار هم نگه نمیدارد. آنچه آنها را در "دولت" انسجام میبخشد سیگنالهای شیمیایی (فرومون ها Pheromone) هستند که توسط اعضای کولونی آنها تولید می شود. هنگامی که ترکیب کوکتل معطری که در ساختمان کولونی پراکنده اند تغییر می کند، ملکه، کارگران، سربازان و دیگر جوخه ها به طور غریزی دقیقاً همان کاری را انجام می دهند که منجر به حفظ و بازیابی نظم قدیم میشود. آنها مانند ربات هایی رفتار می کنند که توسط دستورات نامرئی کنترل می شوند. این یک رفتار کاملاً موفقیت آمیز ، اما منفعلانه هدایت شده توسط غرایز و اتصال سلولهای عصبی اندک آنها و همچنین توسط یک برنامه ژنتیکی ثابت است. بهمین جهت رفتار آنها به اندازه برنامه هایی که آنها را کنترل می کند ثابت و انعطاف ناپذیر است.3

 

ولی مورچه ها با حیواناتی در مراتب بعدی تکامل طبیعی چون پرندگان و پستانداران که در کلنی های بزرگ زندگی میکنند کاملا تفاوت دارند، چه رسد با انسانها. این نوع حیوانات تکامل یافته تر برنامه ای ندارند که آنها را مجبور به تشکیل کلنی کند. اما آنها فقط همان جایی که بزرگ شده اند ساکن می مانند و به اصطلاح محبوس مستعمره خویش اند. زیرا آنها - از جمله - در دوران کودکی و جوانی چنان تحت تأثیر شرایط حاکم بر مستعمره خود قرار میگیرند که همیشه در آنجا میمانند. بعلاوه، آنها هیچ برنامه ذاتی برای گنجانده شدن یا در برگرفتگی گروهی(Inklusion) در یک کلنی را ندارند. اینکه بعداً چه کسانی را همراهی میکنند بستگی به این دارد که با چه کسانی بزرگ شده اند و به چه کسانی انس گرفته اند. با این حال، آنها در محیط زندگی خود با انسانها به طورغریزی سعی در پیروی ازآنهایی دارند که همزمان زندگی میکنند. زیرا آنها از طریق این همزیستی، دنیا ی انسانها را نیز دنیای خود می پندارند. این نقش پذیری (Prägung) آنها به این دلیل بوجود می آید که انسانها با حضورشان به آنها احساس امنیت و تعلق خاطر(Geborgenheit) می بخشند. این امر ولی در مورد انسانها اهمیت به مراتب بیشتری دارد. چرا که تعلق خاطر احساسی بمراتب فراتر از احساس امنیت، حراست و آسیب ناپذیری است. این احساس نمادی است از پیوند عاطفی یعنی احساس نزدیکی و گرمای عاطفی، احساس آرامش خاطر و صلح و صفا. این احساساست از طریق ترس منتج از رها شدن و تنها گذاشته شدنی تقویت میشوند که نوزادان و کودکان را به محض دور شدن انسانهای ماًنوسشان از ایشان آزار می دهد. از این رو احساس اعتماد متقابل انسانها و اعتماد به نفس افراد به مثابه شرط لازم قائم به ذات بودنشان نتیجه نحوه و درجه تجربه احساس امنیت و تعلق خاطر آنها در کودکی است. عدم خودمختاری لازم افراد در جامعه اغلب نتیجه فقدان تجربه مثبت این احساسات ضروری در دوران کود کی است که زمینه پیش گرایش به اتوریتاریسم و نیاز به فرمانبرداری میشود.

 

درباره کارکرد اجتماعی احساسات

 

بنابراین ماندگارترین تجربیاتی که یک پرنده یا یک پستاندار چون انسان می توانند داشته باشند، تجربیاتی است که به آنها کمک می کنند تا با ترس و واکنشهای استرسی که همراه آن است کنار بیایند. زیرا هرنوزادی از جدایی از مادرش ترس و وحشت دارد. این اضطراب ناشی از جدایی و رفتارهمراه آن با یک واکنش استرسی همراه است. فرافرست ها(Transmitters) و هورمون های ترشح شده در طول این واکنش کمک می کنند تا تمام مسیرها و ارتباطات عصبی استفاده شده توسط این موجود برای مقابله با ترس کانالیزه شوند، یعنی کارایی آنها تحکیم شود و بهبود یابد. از اینرو به محض قرار گرفتن این موجود در کنار مادرش ترسش برطرف می شود و تمام پیوندهای ناکامل که در مغزش فعال شده بودند اکنون بهتر تکامل یافته و موثرتر میشوند. به همین دلیل درجه تحمل فشار روانی هر موجودی نیز به چنین تجربیات جدایی و تجدید دیدارهایی بستگی دارد که کلیه دستگاههای عصبی ای را تقویت می کند که او را به مادر محافظ اش متصل می کنند: یعنی بو، ظاهر و رفتار او. بنابراین نوزاد مادر خود را در آینده کمی بهتر می شناسد و میتواند نزد او پناه یابد.

 

هرچه این تجربیات شکل دهنده(Prägende Erfahrungen ) در مقابله با ترس زودتر درمغز مستقر شوند، یعنی هر چه ارتباطات عصبی مغز در زمان ایجاد این تجربیات توان تغییر شکل یافتن بیشتری داشته باشند، این تغییرات محکم تر میشوند و چه بسا تا آخرعمرباقی میمانند. از این رو عملکرد آنها مانند غرایز ذاتی به نظر می رسد، درحالیکه آنها غرایز ذاتی نیستند، بلکه تجربیاتی هستند که هنگام مقابله با ترس و استرس در مغز به صورت پیوندهای عصبی ایجاد می شوند4. ولی این تجربیات تا اخر عمر هر انسان را همراهی مکند، زیرا زندگی یعنی تجربه. از این رو استمرار تجربیا ت محدود انسانها در یک جامعه نسبتاٌ ایستا منتج به آن عادات اجتماعی نسبتاٌ ثابتی میشود که طبیعتی وغیر قابل تغییر بنظر میرسند.

 

نقش حفظ بقای ترسهای اجتماعی

 

ترسهای اجتماعی نیز مانند هر ترس و دلهره ای، همچنین با الگوی واکنش فیزیولوژیکی کهن در سلسله مراتب تکاملی حیات درانسان نیزهمراه است. ولی احساسات انسان حاصل شرایط بیولوژیکی مرتبط با سیستم عصبی ناشی از تغییرات نویرو فیزیولوژیکی اند، اما عمدتاٌ غریزی نیستند چرا که همواره به طور متنوعی با افکار، محسوسا ت، و واکنش های رفتاری اموخته شده در اجتماع همراه اند. برخی ازعلائم جسمی این واکنش فیزیولوژیکی برای هر کس کاملاً شناخته شده اند و نیازی به طرح آنها دراینجا نیست. ولی هیچ رفتار انسانی بدون حدس علت این واکنش فیزیولوژیکی و آگاهی از منبع احساس خطرممکن نیست. این حدس و گمانه زنیٍ منبعٍ محسوسات مبتنی است بر تجربیات اکتسابی و شخصی هر فرد که نوعی ارزیابیٍ تجربی محرک واکنش فیزیولوژیکی است که منجر به واقعیتی ساخته شده ذهن انسان (Constructed Reality) و آمادگی او برای پاسخ مناسب در این شرایط مشخص میشود. از اینرو رفتار او پاسخی است به محرک یا محرک‌ها در دنیای تجربی اش.

 

درشکل بدوی خود، این الگوی پاسخ فیزیولوژیکی کم و بیش کلیشه ای است زیرا انسان همانطر کد قبلاٌ ذکر شد تبلورهمزمانی سه روند تکاملی طبیعی، اجتماعی و فردی است. این پاسخ احساساتی مانند ترس یا عصبانیت به طور خود کار وضعیت داخلی ارگانیسم را با یک موقعیت خطرناک خارجی تطبیق می دهد. ریتم بدوی آن مانند همه موجودات ساده است: خطر حاد، تنش حاد، که ارگانیسم را برای اقدامات فوری آماده می کند، یعنی آزاد کردن سریع تنش از طریق واکنش به عنوان مثال جنگ یا فرار است.

 

درانسانها، این الگوی واکنش بدوی ولی با توانایی بسیار زیاد در یادآوری خطرات گذشته و پیش بینی خطرات آینده، به طورخارق العاده ای انعطاف پذیرترشده است. این الگوی واکنش می تواند برای مقابله با طیف گسترده ای از موقعیت های خطرناک بسیارمتمایزتر و متغییرترباشد. و می تواند با توجه به خطرات متعددی که افراد باید به عنوان اعضای یک گروه یاد بگیرند که از آنها اجتناب کنند، گسترش یابد، به تأخیر بیفتد و تنظیم شود. از اینرو تنش ابتدایی هراضطرابی، با شروع شدید و آرامش سریع اش، می تواند به فشار تنشی ملایم ترو طولانی مدت تری تبدیل شود بدون اینکه بلافاصله به عملی یا در یک کلام به ترسی بیانجامد. بنابراین عکس العمل آنها بستگی به متفاوت بودن تجربی آنها دارد. یعنی بستگی به این دارد که افراد متأثرازاین وضعیت، منبع خطررا چگونه حدس میزنند که خود بستگی به درجه واقع بینی آنها و بالاخره بستگی به میزان درجه بندی دقیق خویشتنداری آنها دارد. از این رو عکس‌العمل آنها بستگی به این دارد که افراد چگونه وضعیت خطرناک را تجربه می کنند و تا چه اندازه دقیق قادر به کنترل اعصاب خویش اند. این تکوین تمایز تمدنی الگوهای تجربه و رفتار آنها بدون زبانها و وجدانهای خاص گروهی آنها ممکن نیست5.

 

علاوه بر ابعاد مکانی - زمانی، انسان ها دارای یک بعد پنجم، یعنی بعد نمادین وجود خود نیزهستند

 

انسانها با دو ویژگی اساسی از تمام موجودات غیر انسانی متفاوت هستند.

 

  1. آنها با مغزی به خصوص تکامل نیافته متولد میشوند که تکامل اش برای مدت طولانی تری نیاز به تجربه های گوناگون زندگی انسانی دارد.

 

2. دنیایی که آنها در آن متولد میشوند ورشد می کنند گروههایی با زبانهای خاص خود هستند. این گروه ها خانواده گسترده، خانواده های کوچک و بزرگتر، روستاها، قبایل، شهرها و کشورها هستند. وجه مشترک این مجتمع ها همذات پنداری افرادی است که این گروه بندیها اشکال پیوند عاطفی مشترکشان است. با این وجود چرا پیوندهای عاطفی با جوامع در شکل دولتی آن - که امروزه "دولت های ملی" هستند - بر پیوندهای عاطفی شان با سایر پیکربندهای انسانها اولویت دارند؟ برای اینکه کشورها مهمترین "واحدهای حفظ بقا" به مثابه واحدهای تدافعی و تهاجمی آنها هستند. این امر زمانی قابل فهم است که ما به نیاز حیاتی انسانها به امنیت و پیوندهای عاطفی به یکدیگر واقف باشیم.

 

هر نوزادی که در چنین گروهایی رشد کند، با شرایطی که درانها برایشان ایجاد احساس امنیت و تعلق خاطر می کند، احساساٌ شکل میگیرد. ولی این شکل گیری که هر گونه پیوند عصبی را در مغز او ایجاد می کند بدون یک برنامه ژنتیکی است. به این دلیل مغز ناکاملش، بسیار بیشتر از سایر موجودات زنده، نیازمند به " شکل پذیری تجربی"، یعنی به "حکاکی مغزی" از طریق تجربه است. این نیازمندی دراز مدت حیاتی نوزاد باعث می شود که او مدت زمان بیشتری محتاج انسانهایی باشد که ازاو مراقبت و محافظت میکنند و به او احساس نزدیکی و گرمای عاطفی و آرامش میدهند. از آنجا که این" نقش پذیری" عصبی در پستانداران بسیار پیچیده تر است، به این " شکل پذیری تجربی" پیوند عاطفی می گویند که نتیجه احساس امنیت و تعلق خاطر گروهی آنها ست. این مطلب موضوع "نظریه دلبستگی" است که نه تنها ثابت می کند که انسانها به مثابه موجودات اجتماعی یک نیازفطری به ایجاد روابط تنگ عاطفی با دیگران دارند که ساختار آن نیز در طول حیاتشان دستخوش تغییر است.

 

به مثابه یک قاعده، اولین و محکم ترین پیوند عاطفی نوزاد ضرورتاٌ با مادر است. وقتی همه اعضای دیگر خانواده کوچک و بزرگ نیز بتوانند به کودک احساس امنیت وتعلق خاطر دهند، پیوند اولیه با مادر نیز به آنها منتقل می شود. این احساس دلبستگی به سایر گروههایی که او به آنها تعلق دارد مانند قبیله و غیره نیز گسترش می یابد، چنانچه قا در به انتقال این احساس امنیت و تعلق خاطر به او باشند. این احساس دلبستگی، پس از ایجاد، اگر از طریق شرایط و تجربیات نامطلوب تضعیف نشود، پایدار خواهد ماند. بنابراین تمام اعضای بزرگسال چنین گروه‌هایی از نظر احساسی به یکدیگر وابسته اند و از طریق همذات پنداری حامل یک هویت جمعی میشوند. این پیوند در واقع چسب طبیعی ای است که اعضای هر گروه را در کنارهم نگه می دارد و این شبهه را ایجاد میکند که گویا گروههای اجتماعی خود ماوراء افرادِ تشکیل دهنده آنند. این تصورات واهی خود موجب سًوالاتی واهی تر میشود، مبنی براین که چگونه میتوان وحدت افراد را حفظ وآنها را در گروههای اجتماعی چون دولت ملی سازمان داد. امری که سًوال کنندگان دراین میان فراموش می کنند این واقعیت است که "دولت ملی" اکنون به شکل حیاتی ترین سازماندهی امنیت انسانها تبدیل شده است که فقط از طریق وفاق ملی قابل استمراراست. چرا که"دولت-ملتها" جدید ترین "واحدهای حمله و دفاع" انسانها هستند. ولی این پیوند ملی در گرو دو شرط اساسی است: 1.خشونت درون کشوری به حالت تعلیق درآمده ودر چهارچوب قانون در انحصار دولت قرار گرفته باشد و 2. احساس دلبستگی عمومی شهروند انشان بسط ملی یافته و در ارزشهای مشترکشان متبلور گردد - بدون انکه نیازی به استبداد ارزشی باشد. از اینرو نهایتاٌ پیوند عاطفی ملی انسانها تنها از طریق ارزشهای مشترکشان امکان پذیر است، که فقط از طریق یک زبان مشترک از نسلی به نسل دیگر منتقل و در اقصی نقاط کشور قابل انتقال (communicable) میشوند. به همین دلیل است که افراد فقط با آموزش زبان مشترک میتوانند به عضو کامل یک جامعه تبدیل شوند. روشن است که این امر به معنی لزوم سرکوب زبانهای اقوام جهت یکپارچگی وانسجام "دولت-ملت"ها نیست.

 

از اینرو همسان دانستن انسانها با سایر موجودات زنده، تفاوت اساسی جوامع حیوانی و انسانی را نادیده می گیرد. این تفاوت در این واقعیت نهفته است که انسانها به زبان مشترکشان به عنوان وسیله ای: 1. برای پیام رسانی متقابل، 2.برای تجربه و برداشتی از واقعیت به منظور جهت گیری ذهنی و رفتاریِ وهمچنین 3.برای خویشتن داری یا بعبارت دیگر کنترل رفتارخود در قبال طبیعت و سایر افراد، متناسب با انتظارات اجتماعی نیاز دارند، چرا که انسانها بدون زبان نه تنها قادر به محاوره و پیام‌رسانی که حتی قادر به شنیدن و دیدن هم نخواهند بود. زیرا آنان بدون مفاهیم در قالب لغات فقط قادر به شنیدن امواج صوتی بی معنی و دیدن تشعشعات نوری بدون شکل قابل رویت خواهند بود چه رسد به برداشتها از طریق سایر حواسشان. آنها حتی بدون زبانی اموخته نمیتوانند بدانند چه چیزی قابل خوردن یا نوشیدن و یاشنیدن است. بنابراین ارگانهایی مثل زبان، گوش و چشم بدون زبان آموخته نه توانایی سخن گفتن دارند، نه دیدن و نه شنیدن. اهمیت فرق گذاری این توانایی ها با هر چه متمایزتر شدن روابط اجتماعی نیز بیشتر میشود چرا که انتظارات از توانایی شناخت این تمایزات و کنترل رفتار متناسب به مثابه خویشتن داری متناسب در هر شرایطی نیز بیشتر و بیشتر میشود. زیرا که ویژگی یک سازمان اجتماعی متمایل به تمایزات اجتماعی فزاینده، علاوه برانتظار انجام وظایف در تقسیم کار هدفمند از اعضای آن، انتظار رفتار مشخص روزمره دیگر نیز هست. از اینرو انتظار رفتارهای متناسب در شرایط همواره قابل تغییر خود نیز درانتظار کنترل یک رفتار خاص متبلور می شود و جهت گیری ذهنی یک توانایی شناختی است که به فرد امکان می دهد جهت گیری مناسب زمانی، مکانی و شخصی خود را در محیطش داشته باشد.

 

از این رو انسانها ضرورتاٌ توسط وسیله مشترک پیام رسانی، جهت گیری و کنترل مشخص رفتار خویش به یکدیگر وابسته می شوند. بدینترتیب آنها از نظرعواطف اکتسابیشان توسط زبانهای متفاوت و وجدان متفاوتشان به صورت گروهی از یکدیگر متمایز میشوند. وجدانی که دائما بطور ناخودآگاه یعنی حسی(Intuitiv) رفتارهر فرد اجتماعی را کنترل می کند. برای درک بهتراین موضوع، برخی از جنبه های اجتماعی عواطف و احساسات را به عنوان نمونه ذکرمیکنم. ولی درک این موضوع به مراتب آسانتر خواهد بود اگر به نقش و تعداد "صفات"( Adjektive) مورد استفاده در زبانهای مختلف برای توصیف احساسات توجه کنیم. نقشی که که بازتاب "الفبای احساسی" و وسعت "سواد عاطفی" هر جامعه ای است.

 

احساسات آموخته به مثابه چسب اجتماعی است

 

اهمیت عواطف در زندگی انسان تنها در صورتی قابل درک است که واقف باشیم: اولاً با ظهور انسان در روند تکامل طبیعی، در توازن بین کنترل ذاتی رفتار و کنترل آموخته ان تغییر حاصل شده است. دوم: فرد نه تنها توانایی یادگیری دارد، بلکه مجبور به آموختن است تا به عضو کامل جامعه تبدیل شود. سوم، احساسات بزرگسالان هرگز به طور کامل نا آموخته نیستند و الگوهای واکنش ژنتیکی ثابت ندارند. علاوه براین، نباید احساسات بزرگسالان را به یكی از سه مولفه آنها محدود كرد، یعنی آنها را به مولفه بازتاب ذهنی عواطف آنها كاهش داد. زیرا با غفلت از مولفه های فیزیولوژیکی و رفتاری آنها، کارکرد ویژه احساسات در روابط متقابل انسانی اشتباه درک میشود. چرا که تنها از طریق تمایز محسوسات فیزولوژیکی خود از طریق آموزش تجربی و پیام رسانی متقابل توسط آنها است، که انسانها قادر به زندگی با هم در یک جامعه و در نتیجه ظهور فرهنگ میشوند 6.

 

چرا که هر آگاهی کاملا کاربردی و تعاملی(voll funktionsfähige und interaktive) به احساسات نیاز دارد، که فقط "برنامه های عصبی نیاز به عمل" اند که اتخاذ مناسب ان باید از طریق تجارب آموخته شود این اتخاذ مناسب عمل ولی خود محصول حدس مناسب منبع یا عامل احساسات است که به صورت تغییرات فیزولوژیکی بدن محسوس میشوند. به همین جهت آموزش شناسایی و تمیز مناسب احساسات تحریک شده و اقدامات لازم برای مدیریت آنها برای هرفرد امریست حیاتی. زیرا اتخاذ رفتار مناسب بدون واژگان متفاوتی که احساسات را از یکدیگر متمایز میکنند، برای انسانها غیر ممکن است. این امکان تمایز احساسات و اتخاذ رفتار مناسب نه تنها در روند تکوین تمدن جوامع بلکه در روند رشد و پرورش فردی انسانها نیز تکامل مییابد. چرا که خویشتنداری انسانها نیازمند تکوین تمدن فردی هر نوزاد در یک رابطه آموزش و پرورش توام با عشق و محبت نیز هست، که به معنای اجتماعی شدن هر کودک است.

 

در این رابطه، اهمیت "سواد آموزی عاطفی" قرار دارد، یعنی کسب توانایی شناسایی و تمیز احساسات به مثابه "برنامه های عصبی، نیاز به عمل" و مدیریت اجتماعاٌ لازم مورد نیاز آنها. بطور مثال فرد میتواند بیآموزد که ترس اشاره ای است به ضرورت توجه به سمت تغییرات و نوآوری ها و آمادگی پیشگیری آسیب های جسمی یا روحی. نتیجتا به نظر می رسد که ترس ریشه ای مضاعف دارد: ترس از نابودی جسمی و ترس از دست دادن عشق به خود دراین رابطه میتوان به طور مثال به فرآیند تحولات اجتماعی نسبتاً سریعی که در ایران قبل از انقلاب به مثابه "آنومی" (Anomie)یا ناهنجاریهای تجربه شده اشاره کرد که منجر به اسلام گرایی به عنوان یکی از الگوهای واکنش احتمالی در آن زمان شد: یعنی وضعیتی که به مثابه عدم یکپارچگی کافی اجتماعی برای عده ای به مثابه "غرب‌زدگی" احساس شد که به ویژه با تجربه روزمره انحرافات از هنجارها و عدم رعایت رفتارهای قبلا معتبر، منجر به "ناهمنوایی هویت" و "ناهمنواختی شناخت"(Cognitive Dissonance) و موجب تمایل عده کثیری به رجعت به گذشته اطمینان بخش شد. این تجربه طاقت فرسای "آنومی" به مثابه تجربه از دست دادن دردناک نظم اجتماعی مانوس برای عده ای بسیار ترسناک بود. زیرا با تحولات روابط اجتماعی به طور مثال تحولات روابط جنسیتی، الگوی عزت نفس نسبی شخصی (Selbswertbeziehungen) افراد و گروههای درگیر و بنابراین "ارزش نسبی" زن و مرد، در معرض خطر قرار میگرفت. در نتیجه مهم است که بدانیم "عشق به خود" درگیران در این روند به چه چیزهایی مربوط می شود: آنها به چه چیزهایی افتخار می کنند؟ چه عناصری را معیارهای ارزشمندی شخصی و یا گروهی خود میدانند که به نظر آنها توسط مدرنیزاسیون تهدید می شنود؟ چارچوب مرجع خودآگاهی آنها چیست که به خاطر دفاعش حتی حاضر به قربانی کردن خویش اند.

 

اگر خوب دقت کنیم، می بینیم آنچه که آنها با فداکاری خود به عنوان "اسلام" دفاع می کنند چیزی نیست جز آنچه آنها به عنوان ارزشهای خود تعریف کرده اند. یعنی ارزشهای بسیار والایی با تعلقات خاطرعمیق ریشه دارکه چیزی نیستند جز الگوهای رفتار و تجربه عمیقاً متأثراز احساسات آنها. پس آنچه که مثلا "فداییان اسلام" به عنوان هدف فداکاریهای خود به نام "اسلام" تلقی می کنند، چیزی جز بدیهیات اعتقادی و ارزشی که آنها به نوعی وارث آنند نیست: زیرا ارزشهایشان بنیاد و اساس تفکرشان و عملشان براساس ایده آلهای آنها هستند.- آنها محمل معنای زندگی شانند.

 

ولی اگر کسی بخواهد اختلافات خونین جناحی درونی آنها را به درستی درک کند، نمی تواند آنها را به اختلاف نظرها یا ایدولوژی آنها تقلیل دهد. یعنی نمیتوان گفت که آنها فقط از خوانشی مختلف از"اسلام" دفاع میکنند که در واقع چیزی جز یک "پیوستار تغییر به خاطرآورده" آنها نیست. بلکه باید این اختلاف خوانش را تبلور درجه اختلاف تمدنی(Zivilisationsgrad) آنها دانست. این اختلاف تمدنی را باید به مثابه اختلاف درجه توان و یکنواختی خویشتنداریشان در همهً عرصه ها ی زندگی در نظر گرفت که بازتابش شامل اختلاف الگوی واکنش متفاوت آنها نسبت به مخالفان خود نیز میباشد. زیرا همه آنها نسبت به مخالفان خود با ترس و عصبانیت روبرو میشوند. اما همه این واکنشهای آنها به یک شکل واحد نیستند که خود تبلور درجه خویشتن داری آنها به مثابه کنترل احساسات انهاست. چرا که گرچه وظیفه عصبانیت کمک به برقراری و حفظ مرزهای موثر بین خود و دیگران جهت دفاع ازهر چیز و ایدهً ارزشمند خود است، ولی عصبانیت در ظریف ترین شکل خود ابرازی است که به افراد نیز کمک می کند تا احترام متقابل را نیز حفظ کرده و خطوط ارتباطی را همچنان در روابط خود باز نگهدارند.

 

بنابراین ویژگی خشم متمدنانه نیز واکنش به چالش ها در زمینه هایی است که فرد برای حفظ آن ارزش بسیار قائل است: یعنی حفظ نقطه نظرهای خود، موقعیت شخصی خود، مرزبندیهای لازم با دیگران جهت حفظ استقلال شخصی یا هویت خود. وظیفه اینگونه خشم اعاده مجدد "ارزش" های خود بدون نقض مرزهای دیگران است. این خشم همچنین در صورت به چالش کشیده شدن دیگران یا توهین به انسانهای دیگر نیز برافروخته میشود. نقش آن تشخیص جرم و مبارزه با آن است و بدین ترتیب احیای مرزهای طرفین درگیر ودر نتیجه حفظ "تمامیت شخصیتی"( Integrität) آنهاست.

 

پیش فرض این "عمل شریف" بسط روابط عاطفی افراد با افراد ماورای عضویت در گروه مشخص است. یعنی گسترش دامنه همدلی و ابراز همدردی با آنها. نقش این نوع خشم کمک به تعیین و حفظ حد و مرزهای موثر شخصی افراد در برابر آسیب به هر چیزی که برای آنها عزیزاست (مثل عقاید آنها). پیش شرط این احساس وجود شرم و خجالت است.

 

شرم به مثابه ترسی مستلزم آن است که فرد برای جلو گیری از آسیب به خود و دیگران از طریق عملی ناشایست، خویشتن داری کند. خصوصاً آنکه این نوع ترس و خویشتنداری به مثابه اجباراجتماعی درونی شده افراد جهت حفظ بایدها و نبایدهای اجتماعی عمل می کند. در حالی که خجالت واکنشی است ناشی از ترس در قبال رفتارهای ناهنجاردیگران. درک این اختلاف ضروریست چرا که این احساس متفاوت ترس از دیدگاههای مختلف بصورت شرم و خجالت، به وابستگی متقابل تجربیات عاطفی افراد وعزت نفس نسبی انها و زمینه ایجاد روابط شان بعنوان "خودی وغیر خودی" اشاره دارد.

 

بنابراین مهم است که انسانها بیاموزند بین خطا به عنوان یک واقعیت و شرم به عنوان یک احساس تفاوت قائل شوند. شرم احساس دردناک تحقیر خویش یا پریشانی ناشی از آگاهی از رفتار غلط یا "احمقانه" خود یا جرم است. ولی جرم فقط یک رویدادً به معنای آگاهی از خطا و پذیرش آن است. بنا براین: شخص در رابطه با یک کد حقوقی یا اخلاقی مورد قبول خود یا خاطی است یا عاری از خطا. پیش فرض این امر تنها قانونمدار بودن او است. فضیلتی که فقط ایجاب می کند کسی عملی غیر قانونی انجام ندهد. به این ترتیب فرد فقط به عمل منطبق با قانون اکتفا می کند، که نتیجه ترس از مجازات است. اما در شکل عالی تر آن تمایل درونی به تبعیت خودمختاراز قوانین است. در این حالت شخص یک اجبار اجتماعی را به مثابه "خوداجباری" درونی کرده است. از اینطریق ترس درونی شده از مجازات به یک ترس درونی یا "خوداجباری" تبدیل شده است. با وجود این نمی توان احساس جرم کرد زیرا جرم یک واقعیت است، نه احساس! احساسات در اینجا نقشی ندارد. اگر شخصی کاری خلاف قانون انجام داده باشد، مقصر است و فرقی هم نمی کند که خوشحال، عصبانی، مضطرب یا افسرده باشد. اگر "اشتباهی" نکرده باشد، جرمی ندارد یا "بیگناه" است.

 

با این حال، مواردی نیز وجود دارد که برخی افراد، در حالی که کاملا بی گناهند، از ترس خاصی رنج می برند که با احساس مبهمی همراه است که گویا مقصر بودن آنها در ارتباط با جرمی است که نمی توانند تعریف کنند. از این ترس تخیلی می توان نتیجه گرفت که شرم نتیجه عاطفی عملی نادرست است. ولی اگرشرم به مثابه ترس به خوبی عمل کند، از نقض حد ومرزها ی قراردادی توسط شخص جلوگیری می کند یا در صورت تخطی، حد و مرزهای نقض شده را بازسازی می کند. خجالت ولی نتیجه تجاوز دیگران به این حد و مرزهاست که به صورت واکنش خشمناک در برابر"رفتارهای ناهنجار" دیگران تظاهرمیکند، که انهم چیزی جز واکنش ترس نیست: ترس از رفتار هنجار شکن دیگران.

 

در این رابطه، میتوان نقش الزام آور پیوندهای عاطفی را به مثابه وسیله برقراری ارتباط متقابل، جهت گیری و کنترل رفتار افراد در گروه های اجتماعی مشاهده نمود. بدین ترتیب شرم اهرمی است جهت کنترل رفتارخود که به شکل متمدنانه اش (Civilized) جهت اطمینان از پیشگیری آسیب به خود و دیگران به صورت خودداری از رنجاندن، خجالت دادن، بی ثبات کردن یا سلب انسانیت از دیگران عارض میشود. آنچه تعیین کننده است، این است که چه کسی آسیب نبیند و کدام الگوی رفتاری مناسب است. پاسخ به این سوالات بستگی به دامنه برابرشناسایی افراد یا محدوده پذیرش هماننددانی سایرین با خود را دارد، یعنی به دامنه همدلی و همدردی با افراد دیگر: یعنی چه کسانی به عنوان افرادی با ارزش برابرشناخته میشوند و قدردانی شان مهم است. به عبارت دیگر، مرزی که عبور از آن سبب شرم میشود (Shame threshold) بستگی به میزان دموکراتیک شدن روابط اجتماعی و احساس عدالتی دارد که ممکن است با آن ایجاد شود. از اینرو هر دو بیانگر روند تحول "رابطه نسبی ارزش شخصی" افراد یا گروههای اجتماعی یا بعبارتی تحول "ارزش نسبی شخصی خود" (Self-esteem relationships / Selbstwertbeziehungen) آنها در جامعه و تغییر مرز اجتماعی شرمساری برای تبعیض قائل شدن است که خود نتیجه تغییر توازن قدرت در جامعه است. از این نظر، مرز شرم و خجالت اساس تبعیض گروهی و بنای گروهای خودی و غیرخودی است. وسعت این گروه بندیها بستگی به وسعت اجتماعی محدوده پیوند عاطفی افراد با هم دارد که در خیر و صلاح هم سهیم اند. گستره این دامنه همدلی و همدردی با افراد می تواند به گروه بندیهای خاص اجتماعی منجر شود که حقوقشان فقط برای اعضای گروه محترم شمرده میشود مثل گروه های قومی، فرقه ای یا ملی. این گستره میتواند همچنین به بشریت به مثابه یک واحد اجتماعی نیز بسط یابد. ولی پیش فرض احترام اخلاقی به حقوق بشر(The ethos of human rights) همدلی و همدردی با افراد ماورای وابستگی گروهی آنهاست. به همین ترتیب احترام به حقوق اساسی افراد در یک کشور نیز احترام به فرد فرد مردم به عنوان شهروند است که از نظر عاطفی با هم به عنوان شهروند در ارتباطند یعنی، ماورای تعلقات قومی، مذهبی، جنسیتی یا دگراندیشی و دگرباشی شان با هم احساس همدلی و همدردی میکنند.

 

به همین دلیل است که وحدت ملی هیچگاه توسط هیچ "رهبر کاریزماتیکی" نه برقرار میشود و نه حفظ میگردد. این فقط افسانه ای است برای ستایش از تسلط حاکمیت گروه های خاصی که در پشت یک شاه یا -یک ایت الله به مثابه "نماد وحدت ملی" مخفی شده اند. با رشد جوامع ماورای اقوام، انسانها فقط ازطریق نمادهای غیرشخصی مشترک خود میتوانند واحدهای بزرگتری را تشکیل دهند. این نمادهای وحدت ملی شامل زبان و کدهای اخلاقی و قانونی است که مردم با یکدیگر به مثابه وفاق ملی به اشتراک می گذارند. آنها می توانند با هم کشوری مبتنی برحاکمیت قانون را به عنوان "واحد حفاظت و دفاعی" خود تشکیل دهند:

 

این یک گروه بندی مدرن ضروری ماورای گروه بندی های سنتی مانند قبایل است، که پس از فروپاشی واحدهای سنتی به انسانها احساس امنیت وهمبستگی می بخشد. بدین ترتیب، این واحد جدید اجتماعی به چارچوبی جدید برای ایجاد و حفظ هویت گروهی جدید آنها یعنی هویت ملی تبدیل می شود واز اینطریق به "واحد حفاظت و دفاعی" ایثارگرایانه آنها تبدیل می شود: شعار "جانم فدای ایران" بازتاب این وحدت ملی است.

 

به همین ترتیب، احساسات دیگر نیز کارکردهای اجتماعی دیگر خود را دارند. به طور مثال، غم و اندوه مستلزم ان است که انسان چیزهایی را که دیگرکارکردی ندارند – مانند قبایل به مثابه اشکال سنتی روابط اجتماعی – از دست داده اند. ولی قطع بند ناف عاطفی انسانها از گذشته به خلاقیتی عملی نیازدارد یعنی به توانایی سوگواری بر مزار گذشته غیر قابل بازگشت. چرا که سوگواری به معنای غمخواری فعالانه برای چیزی است که بطور جبران ناپذیراز دست رفته است. از اینرو ناتوانی فعال درغم و اندوه(Die Unfähigkeit zu trauern /The inability to grief work) به مثابه ناتوانی از سوگواری است، یعنی ناتوانی در بریدن بند ناف عاطفی خود از ادوارغیر قابل بازگشت است که می تواند به خیالات نوستالژیکی چون سلطنت طلبی و اسلام گرایی منجر شود. این خیالات عقب گرایانه اشکال مختلف ناتوانی در گسست عاطفی از خاطره امپراتوریهای با شکوه غیر قابل باز گشتند که دیگر حکم افسانه را دارند مانند "امپراتوری ایران باستان" یا "امپراتوری اسلامی" که سلطنتت طلبان و اسلامگرایان هر کدام سعی عبث در بازسازیشان دارند.

 

در مورد اسلام گرایان که درجهت کسب قدرت هژمونیک گذشته خویش میجنگند، این مسئله مربوط به ناتوانی سوگواری سازنده بعضی از مسلمانان برای جاه و مقام گم‌گشته شان به همراه عزت نفس از دست رفته با شکوه شان است، که آنها آن را با قدرتمندی نظامی یکی میدانند. زیرا بر اساس "منطق احساسات" برایشان قدرت بیشتر مترادف است با ارزش بیشترگروهی و فردی مسلمانان که آنرا هم به برتری نظامی محدود میکنند. به همین دلیل سعی می کنند با تمام توان قدرتمندی به خاطر مانده گذشته جوامع مسلمان را بازگردانند. خشونت ویرانگر آنها ولی بیانگر آرمانهای مخرب آنهاست، چراکه آنها فاقد منابع قدرت کافی برای تحقق آرمانهای غیرواقعبینانه خویشند.

 

در مورد سلطنت طلبان، این ناتوانی گسست عاطفی با گذشته خود را در میل به بازگرداندن قدرت هژمونیک افسانه ای بخاطرمانده شاهنشاهی شان به هر قیمت متبلور میگردد. امری که با عملگرایی معمولشان که "هدف هر وسیله را توجیح میکند" منطبق است. اینان استقرار 2500 ساله "استبداد شرقی" را بدون در نظر گفتن زمینه های اجتماعی غیرقابل بازگشت آن جزیی از ذات ایرانیان میدانند. زیرا فراموش میکنند که زمینه اجتماعی "شاهنشاهی" ایران زمین زندگی قبیله ای و"شیوه تولید اسیایی" 2500 ساله ایستای روستاییان اسکان یافته در بیش از پنجاه هزار دهاتی بود که با اصلاحات ارضی بکلی متلاشی شده اند7. اینان همچنین فراموش میکنند که توده های ریشه کن شده و مهاجر همین روستاها در شهرها بودند که سرکوب هر نوع سازمان دهی مدرنشان در جامعه مدنی باعث تبدیل شدنشان به پایه های توده ای خمینیسم شد. مسلم این است که این توده های عاصی و خشمگین میتوانند احتمالا مجددا پایه های پوپولیستی "رهبر کاریسماتیک" دیگری گردند بدون آنکه به حکومت دمکراتیک سلطنت طلبان بیانجامد. برای این آینده نگری کافی است که به سرنوشت به سلطنت رسانان رضاخان و به قدرت رسانان خمینی به خلافت بیاندیشند که خود از قربانیان خودمختاری همین "رهبران کاریسماتیک" شدند.

 

جهت گیری ذهنی بدون دانش جهت دهی امکان پذیر نیست

 

این تصاویر ایده آل از گذشته های به یاد مانده باشکوهی که سلطنت طلبان خواهان بازیابی آنند ابزاری برای رهیابی شان از شرایط موجود است. از این رو میتوان گفت که نه تنها گذشته بلکه آینده نیز خاطره ای است نقش بسته در ذهن. زیرا طرح آینده نیز براساس خاطرات است. زیرا نمی توان بدون خاطرات ذخیره شده در قالب مفاهیم اصولا فکری کرد. این همان چیزی است که امانوئل کانت "مقولات پیشینی" نامیده و آنها را مقدم بر هر تجربه ای دانسته است. فرض او ولی براین بود که آنها پیشداده های طبیعی اند. زیرا او تصویری منفرد "درون بسته" و جدا از "جهان خارج" از انسان داشت. از اینرو او وراثت اجتماعی را با ارث ژنتیکی اشتباه گرفته بود. انسانها تجربیات نسلهای گذشته را از طریق کسب زبان خاص گروه خود به مثابه وسیله ارتباطی، جهت دهی و کنترل رفتار خود به ارث می برند. زیرا هیچ جهت گیری بدون دانش جهت دهی امکان پذیر نیست. از اینرو هر جهان بینی که از گذشتگان به ارث برده می شود، مرجع تجربیات افراد است. چرا که بدون تصویر ذخیره شده در قالب مفاهیم از آنچه از طریق حواس پنجگانه قابل درک یا تجربه اند نه میتوان چیزی را شنید، دید، بویید یا چشید. این مقولات ضروری ماقبل هر تجربه ای، آن دسته از تجارب شخصی و به ارث برده اجتماعی هستند که به صورت پیوندهای عصبی ذخیره می شوند. بدون این پیوندهای عصبی دائما قابل تغییر در امتداد تجربیات شخصی، هیچ شناخت جهت دهنده و بنابراین کنترل رفتار فردی امکان پذیر نیست. این جهت گیری (Orientation)، نگاه معناجوی عمل گرای انسان نسبت به جهان است. وجه مشخصه این درک واقعیت تصویربرداری از جهان نیست، بلکه ارزیابی یافته ها با توجه خواص به شرایط و پیشنهادات عملی نهفته در آن است. بنابراین جهان نه "به خودی خود"، بلکه به مثابه جهانی با اهمیت عاطفی "برای من" به عنوان عمل کننده جالب توجه است. این نوع برداشت در دنیای اجتماعی نیز صادق است. از اینرو انسانها پیکره روابط عاطفی شان با همدیگراند. بدون این روابط عاطفی، انسان همانقدر قادر به حیات است که بدون آب و هوا و مواد تغذیه. زیرا انسانها به محرکهای اجتماعی همانقدر نیازمندند که به سایر مواد طبیعی جهت زنده ماندن. اینها اهداف پیوندهای عاطفی آنها هستند. به همین ترتیب، انسانها برای همدیگر دارای ارزشهای عاطفی متناسب اند. همانطور که اشیاء حاملان ارزش مصرفی هستند که سایر نیازهای آنها را برآورده میکنند. ازاینروهر کدام آنها همدیگر را به الگوهای رفتاری مختلف تحریک می کنند و "نقش محرک" متفاوتی برای همدیگر دارند. به همین دلیل است که هر"انسان مجموعه ای از روابط اجتماعی خویش است" (مارکس)، به عبارت دیگربازتاب شبکه ارزشهایش( پیکربندی ارزشهایش) به مثابه (پیکربندی) شبکه پیوندهای نمادین عاطفی اش است.

 

رهبران نیازمند افرادی بدون توانایی جهت گیری اند

 

مسلماَ همواره تجربه روابط احساسی متضاد با واقعیت(Ambivalnce) نیزوجود دارد، اما آنها نیز پیوندهای عاطفی بدیهی وارزشی دوگانه هستند. زیرا دریافت انسانها از واقعیت، ادراکی است ذهنی با بارعاطفی به مثابه پیشنهادی ممکن برای کنش انسان در آن لحظه. به این ترتیب، اطلاعات حاصل ازادراک انسان ترجمان احساس لحظه ایست که باعث آگاهی جهت دهنده وی و به روزکردن گرایش او می شود. بنابراین، مفاهیم نوین به مثابه گرایشهای آموخته به صورت بخشی ازجهان بینی در حافظه ذخیره می شوند و در پیش‌بینی اتفاقات لحظه ای، نتیجه گیری زمانی - مکانی و برنامه ریزی کنش ضروری مورد استفاده قرارمی گیرند. به این ترتیب یک جهت گیری حاصل فعالیت ذهنی-عاطفی هر انسانی است که به مثابه آگاهی، فعالانه در برخورد با دنیای خود به دست می آورد و فقط دراین زمینه کارکرد خود را دارد. از اینرو دنیای انسانها انگونه است که آنها آن را تجربه می کنند.

 

ازاینروست که، با توجه به فقدان یک برنامه ذاتی، انسانها ضرورتاَ گمراه و گیج خواهند شد اگر به طورموقت یا برای مدتی طولانی به طورجزئی یا کلاً فاقد توانایی جهت دهی خود شوند. درچنین مواردی ممکن است که آنها به "رهبر" یا "مدلی" نیازمند باشند، تا بتوانند با اعتماد کامل ازاو تقلید و پیروی کنند. زیرا اوست که بتنها یی ابزارهای ذهنی جهت یابی لازم را فراهم می سازد كه افراد را قادربه جهت گیری ازنظرزمانی- مکانی و شخصی در جهان خود میكنند. زیرا تنها مفاهیم و دانش انسان به مثابه ابزارهای ذهنی جهت گیری او را قادر بجهت گیری می سازد. از اینرو این ناتوانی جهت دهی افراد زمینه ساز ضرورت "رهبری" است که انسانها جهت اطمینان خاطرخویش به وی تواناییهای خارق لعاده نسبت میدهند، درست مثل نابینایی که فقط با اطمینان کامل تسلیم هدایت دیگران می شود. از اینرواستقلال راًی و عمل انسانها نیازمند دانش راهنمای خویش است. این دانش راهنما ولی فقط از طریق آموزش زبان ومحتوای تجربی کلمات و تجربیات شخصی به دست می آید و در روند آموزش و تجربه های بعدی توسعه می یابد. ولی بدون آموزش مفاهیم آموخته، نه تنها "خرد ناب" (کانت) به مثابه امکان شناخت وجود نخواهد داشت، بلکه "خرد عملی" („Praktische Vernunft“) به مثابه توانایی "قضاوت اخلاقی" و وجدان نیز موجود نخواهد بود.

 

آزادی وجدان

 

از طریق وجدان انسان "آگاهی" حسی یا درون یافتی ویژه ای کسب میکند، که تعیین می کند چگونه باید در عمل، قضاوت اخلاقی کند و نشان می دهد که آیا اعمال او و دیگران با آنچه شخص برای خودش صحیح و نامتناقض می داند مطابقت دارد یا خیر. وجدان انسان را به دلایل آگاهانه معنوی و اخلاقی و ناخودآگاهانه بطور حسی ترغیب می کند که برخی اعمال را انجام دهد یا از آنها خودداری نماید. بدون وجدان هیچ احساس مسئولیتی نیز وجود نخواهد داشت. چرا که تصميمات را تنها مي توان با آگاهی نسبی به الزامات و عواقب قابل تصور آن اجتناب ناپذير دانست و کم و بیش آگاهانه اتخاذ نمود. هرچقدر کنترل رفتار ناخودآگاهانه تر باشد، عادات احساسی و فکری به مثابه بازتاب عادات اجتماعی دراین کارکرد موثرترهستند. به همین دلیل وجدان بدون احساس مسئولیت کوراست، اما بدون جهت گیری اخلاقی نیز وجدان از نظر محتوا تهی خواهد ماند. از این رو وجدان در درجه اول با امر و نهی های اجتماعیٍ باطنی شده بوجود می آید. ولی - با افزایش تمایزات اجتماعی و فرد گرایی بیشتر- هر چه بیشتر به نگرش های اخلاقی فرد بستگی دارد. با وجود این وجدان بیشتر درک اخلاقی مقدم برهمه اخلاق صریح (Explizite Ethik) است: وجدان "ناخودآگاه اخلاقی" (Implizite Ethik) است. حتی آنچه مردم به عنوان خدای خود می پرستند نیز چیزی نیست جز وجدان بیرونی آنها، که با افزایش عرفی شدن جامعه باطنی می شود. این نیز یکی از دلایلی است که برخی از "معتقدان به خدا" قادرند با وجدان پاک به نام خدا سایر "مومنان به خدا" را نابود کنند، زیرا خدای خود را تنها "قاضی ارشد" واقعی میدانند که دستوراتش "حقیقت" محض است.

 

انسانها وقتی مطابق وجدان خود رفتار می کنند احساس خوب یا آرامش وجدان دارند. اگر کسی برخلاف وجدان خود عمل کند، از نظر ذهنی احساس بدی دارد. این یک ناراحتی یا پشیمانی وجدان آزار دهنده ای است، که به مثابه "ناهماهنگی شناختی" نیز چیزی نیست جز تعارض درونی بین عقیده و عمل. یاعدم هماهنگی در خودآگاهی و عمل متضاد با آن. با این حال، با افزایش فردی شدن جامعه، "شریعت" چون "ده فرمان" اعتبار عملی خود را به طور فزاینده ای از دست داده و در عمل به تقاضای روزافزون "آزادی وجدان" منجر شده است. ولی این استبدادزدایی ارزشها نافی ضرورت وفاق برسر ارزشهای مشترک در جامعه نیست که بمثابه ارزشهایی شخصی به طور ضمنی رفتار افراد را تنظیم می کنند. چرا که این ارزشها نمادهای شخصی ناظر بررفتار

 

(Individualisierte Symbole als Kontrollmittel) شهروندان است.

 

دولت به مثابه یک واحد حفاضت و دفاعی

 

ظهور ادیان توحیدی در تاریخ نیاز به وحدت نمادین "جوامع" در روند زوال را نیز نشان می دهد. یکتایی خدا میبایست از فروپاشی جوامع جلوگیری کند. پیامبران به عنوان رهبران کاریزماتیک زمان خود یا "سفیران خالق" کسانی بودند که "بندگان" خدا را به تسلیم در مقابل فرامین او فرا می خواندند. به این ترتیب میبایست وحدت جوامع حفظ شود. از آن پس پادشاهان نیز به منظور حفظ وحدت کشور سعی در مشروعیت بخشیدن به حکومت خود به مثابه "سایه خدا" نمودند.

 

سًوال این است که آیا جوامع مدرنی چون ایران هم هنوز به این نوع وحدت توسط یک شخص نیازمندند؟ برخی چنین فکر می کنند، زیرا قرنها چنین بوده است. آنها فراموش می کنند که حتی این نوع یکپارچگی کشوری چون ایران علاوه بر نقش حکومت مرکزی در ایجاد و مدیریت شرایط عمومی تجدید تولید جامعه مثل دفاع از مرز و بوم و حفظ نظم و امنیت داخلی از طریق منع اعمال قهر روزمره مردم و انحصار آن در اختیار دولت مرکزی بعلاوه ایجاد و مدیریت قنات‌ها به مثابه منبع حیات انسانها، بستگی به فضایل شخصی شاهانی نیز داشته که تبلورارزشهای مشترک رعایای او بوده اند مثل عدل و عدالت به مثابه خصوصیات ماندگاری که برای حفظ شان جانفشانی میکردند. علاوه براین نباید نقش والیان محلی و روًسای قبایل را نادیده گرفت که تا پایه گذاری دولت مرکزی مدرن به صورت حکومت "خان خانی" اجزای شاهنشاهی 2500 ساله ایران بوده اند. ولی این شروط اجتماعی وحدت در شکل شاهنشاهی تا زمانی ضروری و امکان پذیر بودند که انسانها ی نسبتاٌ "خودکفا" که در واحدهای اجتماعی ایستای تولیدی روستا یی و اصناف شهری متشکل بودند و هنوز با رشد تقسیم کار اجتماعی منفرد نشده و هر روز بیشتر متقابلاٌ به همدیگر وابسته نشده بودند. آنها علاوه براین توانایی کافی برای انتزاع (Angemessene Abstraktionsvermögen) را هم نداشتند تا بتوانند از ارزشهای مشترک خود به مثابه وفاق ملی، جدا از حاملان شخصی ارزشهای مزبور پیروی کنند. از اینرو مهمترین جنبه رشد و تکامل تولید اقتصادی مدرن ایران ریشه کن شدن میلیونها روستانشین و تحرکات جغرافیایی و اجتماعی مردمیست که 2500 سال ثابت نشین در واحدهای ایستای روستایی و عشایری بوده اند که با ریشه کن شدن احساسیشان منتج به امکان تحرکات فکری 2500 سال ثابت گذشته آنها نیز شد. زیرا این روند تجزیه قبایل و روستاها و انقراض شیوه تولید آسیایی و انهدام واحدهای اجتماعی ایستا، همراه با لغو ثبات 2500 ساله سبک زندگی روستایی و قبیله ای، معتقدات و آداب زندگی از تولد تا مرگ ثابت و تغییر ناپذیر ایرانی را دست‌خوش تغییرات بدون بازگشت و بی اعتباری کم و بیش آنان نمود. در مجموع این ایستایی و ثبات 2500 ساله سبک زندگی ایرانی بود که استبداد را ظاهراٌ تبدیل به ذات غیر قابل تغییر ایرانیان می نمایاند که سلطنت طلبان در صدد احیای آنند. غافل از اینکه سرنگونی رژیم شاه بدون این بی اعتباری سبک حکومتی به همراه بی اعتباری سبک زندگی گذشته به مثابه زمینه های اجتماعی و روانی آن امکان پذیر نمیبود. از طرف دیگر این سرنگونی بر خلاف ادعاها و تصورات خمینیستها نه خواست خدا و نه نتیجه نبوغ و بداعت خمینی در ایجاد نظریهً "ولایت فقه" بود که در سال 1962 به راحتی از ایران به تبعید فرستاده شد بدون آنکه انقلابی رخ دهد. این دگرگونی شیوه تولید و سبک زندگی 2500 سال تجدید تولید شده ای بود که همراه با سرکوب جوانه های جامعه مدنی جهت حفظ رژیم شاه منتهی به ایجاد میلیونها تودهً سر گردان روستایی مهاجر در شهرها به مثابه پایه های اجتماعی اسلامگرای افراطی شد که فرهنگ شهری را تحت الشعاع سبک زندگی روستایی خویش قرار دادند. قدرت خمینی بازتاب نیاز این توده های ریشه کن شدهً تنها و سر گردانی بود، که در شهرها بدنبال وحدت مجددی بودند که بتواند اضطراب ناشی از جدایی اشان از بند ناف واحدهای ایستای گذشته را بر طرف کند و جوابگوی احساس امنیت و تعلق خاطر آنها باشد. خمینی سمبل این نیاز به وحدت توده ها در غیاب آلترناتیوهای سرکوب شده جامعه مدنی توسط رژیم شاه بود.

 

مسلما انسجام هیچ جامعه ای بدون نمادهای مشترک امکان پذیر نیست. درست است که وحدت سمبولیک اجتماعی با گسترش فضایی جوامع بشری هم بیش از پیش ضروری می شود ولی این نمادهای وحدت دیگر نیازی به نمایند گی شخصی خود در جوامع به طور فزاینده مدرن را ندارند. از طرف دیگر این پیوند عاطفی میلیون ها انسان بدون نمادهای موثر غیرشخصی مشترک آنها نیز امکان پذیر نیست. از این رو تنها شکل موثر سازماندهی دولتیٍ جامعه مدرن به عنوان یک واحد اجتماعی که امنیت و تعلق خاطر مردم را تأمین کند هنگامی ممکن است که مردم احساس شهروندی کنند. به همین خاطر کسب احساس شهروندی، احساس قانونمداری و عدالت و توانایی قضاوت شخصی و همچنین احساس همگانی وحدت دموکراتیک ملی چسب موثر ولی چالش برانگیز یک جامعه مدنی است که به طور فزاینده ای در حال دموکراتیک شدن با درنظرگرفتن ضرورت حفظ قائم به ذات بودن فردی افراد است. چرا که آن دسته از افراد که چنین واحد اجتماعی مدرنی قادر به تامین احساس امنیت و تعلق خاطرشان جهت فایق امدن بر ترس ناشی از وانهادگی محسوسشان به شکل توده ای از افراد بی نام و نشان نباشد دائماً یک استرس غیرقابل کنترل احساس خواهند کرد. این امر منجر به سست شدن آن پیوندهای عصبی ای میشود که زمانی در روابط آنها با اعضای دیگر گروه ایجاد شده بود. اگر تعداد این توده های احساساٌ غیرمرتبط با هم از حد معینی تجاوز کند، جامعه دیر یا زود از هم می پاشد. به عبارت دیگر انسانها سیب زمینی نیستند که بتوان آنها را دریک گونی جمع کرد و توسط یک پادشاه کنار هم نگه داشت.

 

پیوند حرفه ای مردم

 

از طرف دیگر افراد همیشه کودک و خردسال نمی مانند که – بنا به ادعای خمینی - همیشه محتاج به سرپرست باشند. در بزرگسالی، آنها نیاز به تحصیل و کسب حرفه ای جهت تغذیه خود دارند. از اینرو بیش از هر چیز از طریق حرفه ای جذب زندگی اجتماعی خود میشوند. این پیوند حرفه ای آنها از نظر مادی حیاتی و گریزناپذیر است.

 

به همین دلیل با افزایش تقسیم کار اجتماعی و تمایزات شغلی در جامعه، زنجیره وابستگی متقابل آنها به یکدیگر طولانی تر و در نتیجه وابستگی های متقابل کارکردی آنها به یکدیگر طولانی ترو محکم تر می شود. این رشد زنجیره وابستگی متقابل انسانها منجر به دموکراتیزه شدن کارکردی به معنی تغییر توازن قدرت به نفع افراد و اقشار قبلا ضعیف تر جامعه میشود بدون آنکه ضرورتاٌ به نهادینه شدن دمکراسی بیانجامد. ولی روند رشد دمکراتیک کارکردی یکی از مهمترین شروط ضروری برای نهادینه نمودن دموکراسی است، که با مدرنیزاسیون اقتصاد و جامعه مرتبط است. در این مقطع است که ناقوس مرگ استبداد "شاهنشاهان" به صدا در میاید. همین امر نیز در مورد ولایت فقیه صادق است به شرط آنکه تحول در الگوهای سنتی رفتار و تجربه انسانها نیز به همان سرعت رخ دهد. جمهوری اسلامی نتیجه عملی عقب ماندگی سرعت این تحول است8. چرا که رشد تعداد مشاغل به مثابه یکی از نمودهای رشد دمکراسی عملکردی(Funktionale Demokratisierung) در ایران فقط بین 1933 تا 1976 از 549 بالغ بر5280 شغل بوده است. اگر تعداد مشاغل پیش از انقلاب را با قدیمی ترین و به همین ترتیب، تنها آمارگیری موجود در مورد مشاغل که برای اولین بار در سال 1933 فقط در تهران انجام شده است با مشاغل مشاهده شده در کل ایران مقایسه کنیم. این بدان معناست که درست قبل از انقلاب تعداد مشاغل طی 43 سال تقریباً چهار برابر شده بود (ضریب 37/3). این تغییر در تخصص شغلی در اواسط دهه 70 شدیدتر شده و همچنان ادامه دارد. در سال 1987، 4267 شغل ثبت شده وجود داشت. بنابراین، طی 11 سال بعد از سال 1976، این تعداد دوبرابر افزایش یافته است (ضریب 2.3). اداره آمار مرکزی ایران تعداد 1013 حرفه دیگر را به رقم 1987 در سال 1995 اضافه كرد. بنابراین كل مشاغل در ایران از 1847 در 1976 به 5280 در 1995 افزایش یافت. سه برابر بیشتر مشاغل در 22 سال منتهی به 1995 بوجود امده است. این یعنی در 62 سال از سال 1933، تعداد حرفه ها ده برابر افزایش یافته است. این افزایش کمی در تخصص شغلی در ضمن چرخشی به نفع اهمیت و ارزش حرفه های جدید نیز هست، زیرا بسیاری از مشاغل در این بازده زمانی دچار افت یا کاهش اهمیت کارکردی خود شده اند.

 

ولی جمهوری اسلامی تنها نتیجه عقب افتادگی نسبی سرعت تغییرات شخصیتی اکثریت جامعه ایران به مثابه دمکراتیزه شدن متناسب عادات فکری، احساسی و رفتاری آنها در قبل از انقلاب نبود. چرا که این خود نیز متقابلا نتیجه عقب افتادگی رشد نسبی حس همدلی هیات حاکمه با اقشار جامعه مدرنترشده و دمکراسی خواه هم بوده است که عقب افتادگی نسبی تغییر خوی اجتماعی حاکم سنتی را نیز شدت بخشید. یکی از بازتابهای این عقب افتادگی حس همدلی هیات حاکمه با شهروندان نو پا، انسداد سیاسی هر چه بیشتر به همراه تغییر شدید ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و سرکوب مخالفان رژیم با انگ "ارتجاع سرخ و سیاه" بود که با گفتار دیرهنگام شاه خطاب به مردم خاتمه یافت: "من صدای انقلاب شما را شنیدم".

 

این دیرشنیدن صدای مردم نتیجه عقب افتادگی نسبی سرعت افزایش همدلی هیات حاکمه و حاصل ناتوانایی آن در تنظیم فرق نگر احساسات خویش (Differential Regulation of Emotions) است که با دموکراتیزاسیون کارکردی روزافزون جامعه مطابقت نداشت. زیرا معمولاٌ این تغییرات کارکردی ساختار اجتماعی انتظارات انسانها از خود و از یکدیگر افراد را تغییر می دهد که در مطابقت با احساسات متمایز شده انها (Differentiated Emotions) به امکان تغییر توازن بین همکاری و تعارضات اجتماعی منجر میشود. چرا که انتظارات متقابل انسانهاست که تبدیل به هنجارهای اجتماعی میشوند. با این روند تغییرات هنجاری، فقط امکان تغییرتوازن بین همکاری و تعارضات اجتماعی به نفع همکاریهای اجتماعی امکان پذیر می بود. بخصوس اگر دموکراتیزه شدن عادات و خوی اجتماعی "بالایی ها" و "پایینی ها" نیز هم همگام با رشد اقتصادی صورت میگرفت. زیرا یکی از پیش فرض های هر همکاری اجتماعی رشد متناسب همدلی متقابل به مثابه توانایی شناخت رنج شخص دیگراز دیدگاه وی و سهیم شدن دراحساسات او از جمله پریشانی دردناک اوست. زیرا انسانها همواره آرزو دارند که دیده و فهمیده شوند، مورد احترام قرار گیرند و همانگونه که هستند مورد علاقه باشند و براین اساس، خواهان ارتباط کم و بیش عمیق عاطفی با دیگرانند. ولی آنجا که همدلی نباشد همدردی هم غایب است چرا که همدردی احساس عمیق تری از همدلی است که تمایل واقعی برای کمک به فرد رنج دیده را نشان می دهد. کشف حجاب اجباری به مثابه یکی از افتخارات "ناسونال - مدرنیسم" ایران یکی از نمونه های غیبت این همدلی و همدردی است که سر انجام به حجاب اجباری ختم شد. این ازدیاد تجاوز متقابل خود نیز نتیجه عقب افتادگی توان تنظیم مناسب هیجانات و احساسات خویش به مثابه یکی از جنبه های رشد تمدن اجتماعی و فردی است. چرا که توانایی تنظیم مناسب احساسات برافروخته خود یکی از جنبه های حیاتی همدلی و دمکراتیزه شدن همدردی و سایر احساسات است.

 

تجربه انقلاب نشان داد که برای رشد و تکامل این مهارت های متمددانه، الزامات ناشی از دموکراسی کارکردی و فشار خواسته های منتج ازان بخودی خود کافی نیست، بلکه پرورش آگاهانه آنها در تمام سطوح اجتماعی باید به طورخاص نهادینه شود. از این رو ایجاد موسسات آموزش وپرورش مناسب برای این کار در کنار نقش خانواده در این مسیر اهمییت خاصی دارد. مهمترین حاملین این تحول و رشد فرهیختگی علاوه بر نهاد خانواده اشکال مختلف سازمانهای جامعه مدنی اند.

 

از طرف دیگر، هرگونه سرکوب انجمن ها و سازمان های مدنی مدرن مانند انجمن های حرفه ای، اتحادیه های کارگری و احزاب سیاسی وغیره، که می توانند جایگزین اشکال سنتی در حال تجزیه و فروپاشی سازماندهی و پیوند عاطفی انسانها مانند قبایل و جوامع روستایی شوند، منجربه ایجاد توده های ریشه کن شده با احساس تنهایی خواهد شد که به دنبال تامین احساس امنیت و تعلق خاطراند. این احساس تنها گذاشته شدن توده های بی ریشه رها شده از بند ناف گروههای سنتی است که با عزت نفس آسیب دیده شان برای جبران احساس حقارت خود پایه های اجتماعی حاکمیت "رهبران کاریزماتیکی" مانند خمینی را تشکیل میدهند. این احساس کاذب سهیم بودن در قدرت است که باعث رشد و تقویت "خوی دوچرخه سواری" (Fahrradmentalität) بی رحمانه آنها را میشود، چرا که خم شدن در برابر بالانشینان درضمن یایمالی پایین نشینان جزو عادت روزمره آنها میشود.

 

آنها به شرطی که مجدداً در گروههای دمکراتیکی که به آنها احساس امنیت و تعلق خاطر بدهند سازمان نیابند، همواره از هر "بی سر و پایی" هم به عنوان "رهبر" که به آنها احساس تعلق خاطرگروهی ارزشمند تراز دیگران بودن را بدهد پیروی خواهند کرد. از اینرو جلوگیری از پوپولیسم و توتالیتاریسم ناشی از خلاء سازمانی، مستلزم دموکراتیزه کردن ارزشهای مشترک جامعه و زمینه وفاق ملی به مثابه یکی از ضروریات غیر قابل اغماض است. مهمترین حاملین این ارزشهای دمکراتیک مشترک سازمانهای جامعه مدنی اند. زیرا این سازمانها میتوانند مانند سازمانهای حرفه ای اخلاق حرفه ای یا اجتماعی خود را به اعضای خود منتقل کنند که عنصری الزام آور برای آن اعضاست.

 

علاوه براین، کنترل دموکراتیک و نهادینه شده هرنوع اعمال قدرتی در تمام سطوح امری حیاتی خواهد بود، که جهت جلوگیری از انباشت هرمنبع قدرتی باید محدود به زمانی محدود و کوتاه شود. تمرین این خوی وگرایش دمکراسی باید از سازماندهی اپوزیسیون آغاز گردد. دراین مسیر سنت مشروطه خواهی وطن دوستانه قبل ازانقلاب اسلامی و تمام کسانیکه درس عبرت از گذشته گرفته اند میتوانند مهمترین پرچمدار چنین گزینه دموکراتیک در مقابل سلطنت طلبی و اسلامیسم یا هر گونه تمامیت خواهی باشد. فقط این خط امتحان پس داده دمکرات منش می تواند در ادامه انقلاب مشروطه و درجهت تحقق ارمانهای آن، به مثابه حامل اصلی موفق جمهوری پارلمانی، از بازگشت به اقتدارگرایی و تمامیت خواهی جلوگیری و یک جمهوری پارلمانی برپایه ارزشهای مشترک دمکراتیک مبتنی بر حقوق بشر و پاسداری از حقوق بنیادی شهروندان را پایه گذاری کنند.

 

هانور06.12.2020

 

 

 

 

1 این مقاله ترجمه نسخه تکمیل شده نوشته آلمانی زبان زیر است:

Dawud Gholamasad, warum man auf Könige verzichten kann, wenn man den iranischen Staat nicht mit Insektenstaat verwechselt (Hannover, 11/10/2020)

 

2 برای اشنای با جنبه های دیگر این موضوع بمقاله زیر ماجعه نمایید

https://gholamasad.jimdofree.com/artikel/nationalismus-islamismus-und-patriotismus-der-iraner-in-ihrem-langen-kampf-seit-der-konstitutionellen-revolution/

 

 

3 Gerald Hüter, Die Evolution der Liebe, – Was Darwin bereits ahnte und Darwinisten nicht wahrhaben wollen, Göttingen 2003, S. 77ff.

 

 

4 Vergl. Gerald Hüter, Biologie der Angst – Wie aus Stress Gefühle werden, Göttingen 2004. & derselbe., Die Evolution der Liebe – Was Darwin bereits ahnte und Darwinisten nicht wahrhaben wollen, Göttingen 2003.

 

 

5 Vergl. Norbert Elias, Social anxieties, First published in the Member’s Bulletin (No. 3, October 1948) of the Institute for the Scientific Treatment of Delinquency (London)

 

6 Vergl. Norbert Elias, Über Menschen und ihre Emotionen: Ein Beitrag zur Evolution der Gesellschaft, in Zeitschrift für Semiotik, Bd., 12, Heft 4 (1990), S. 337 – 357)

 

7 https://gholamasad.jimdofree.com/iran-die-entstehung-der-islamischen-revolution/برای اطلاع بیشتر به کتاب منتشر شده در سال 1985 مراجعه کنید که بطور مجانی قابل کپی کردن است:

 

8 ,Dawud Gholamasad, On Civilisation-Theoretical Aspects of History from Below” as Democratization and its Problems in Iran: Selected Aspect of Sociogenesis and Psychogenesis of the Islamic Republic as an Institutional De-democratization, A Contribution to the workshop: Twentieth-Century Iran: History From Below

25-26 May 2001 at the International Institute of Social History (HSH)

Amsterdam.